اسفند که عاشق شوی
سال را با بوسه تحویل میکنی...
حتی اگر باز هم چشم هایم را
به انتظار امدنش
به زمستان سال بعد بگذارم و
نیمه شب از راه برسد ...
ان غریبه چقدر شبیه خاطرات
من است...
شاید اینبار بهانه ی تازه ایی باشد
برای نت هایی که با
صدایشان پیچک ها به هم
بپیچند و عاشقانه تر شوند...
اسفند که عاشق شوی
تمام دروغ ها راباور میکنی
و تنها در خیالت نغمه خوانان
عاشقنه تر
حرف هایش!
را مرور میکنی
و اینبار باز هم به تلفنت نگاه میکنی
که شاید باز تماسی از اخرین
مرد زندگیت باشد...
میبینی زمستان امسال هم مثل هر سال آرام آرام خواهد رفت
و من میمانمو نوشته هایی که هرگز ارسال نشد...
اسفند که میشود
کلید هایت را گم میکنی
حرفاهایت را فراموش میکنی
و احساس میکنی
که کسی با لحن من صدایت میزند
دوست داشتنت
تمام نمیشود
با هر نفس
درون من
متولد میشوی ...
تو کجای هوای اسفندی ...
دلم این روزها عجیب یک هق هق طولانی می خواهد...
اسفند که عاشق شوی
مثل من میشوی...
من عاشقت بودم از تقویمی
که هرگز پاک نمیشوی...
من کجا هستم
همان دخترکی بودم که پاهایش خیابان را می بوسید...
همان دخترکی که خندهایش
نهایت زیبایی بود!
همان دخترکی که از عشق میگفت انقدر میگفت که تمام مردم شهرش عاشق شوند...
و پسری ان طرف چهار راه که سازش را کوک میکرد...
گل های نرگس دخترک بوی عشق میداد!
و صدای ساز پسرک رنگ اواز...
من گم شدم در پس این همه تصویر مبهم!
عاشق پسری ۳۰ساله٬
یه کهنه شراب
که به دنبالش بودم...
برایش شعرمیگفتم انقدر شعر میگفتم که باران ببارد بر سر مردم شهر
۳۰سال دیوانگی بس نیست ؟
این تکاپوی بی سرانجامی بس
نیست ؟
من این همه نیست و نیست هایم را خوردم
و براستی چیزی نبود...
تو کجا هستی !؟
هی پسرک عاشق
بهمن بکش!که کنت های امروزقلابی ست!
بهمن بکش !که جیب هایمان خالی تر از خالیست...
بهمن بکش !خس خس برای سینه ی مرد است
بهمن بکش!که سرفه هایم باز میسوزند
بهمن بکش!که زود خواهی مرد...
این شعر یک جا سیگارست
که مرا در ان خاموش کرده اند
این هم خاکسترش
کمی رنگ خون دارد
یک نفر!
مرا تا اخرین ذره دود کرده است!
شاملو زیبا تر از همیشه میگوید..
از بخت یاری ماست شاید که آنچه میخواهیم یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد.!
در شعر هایه من
ممکن است دریا به آسمان برود
کوه ها آب شوند
قطب خورشید داشته باشد
قلب ها عاشق شوند
زمین دهانش را باز کند
مردمانش مهربان باشند
در شعر های من میتوان عاشق شد
میتوان اشک ریخت
اما ....
در شعرهای من درد ٬همان درد است که بود...
من از پاییز میگویم
پاییز فصل من است
من هم که به زرد معتقدم
رنگ ندارد
سرد است
اما من دوستش دارم
با تنم قریبه*گی نمیکند
من یخ زده ام انگار
زمان متوقف شد
و من ماندم
در پس بادهایی که هرکدام ندایی دارند
از مرگ میگویند
بادها میگویند من خواهم مر*د
باهر وزش
هربار یک تار از موهایم کم شد
پس چه شد آن دیالوگ زیبا
که هربار قلبت به صدا می آمد میگفتی یک تار مویت را به دنیا نخواهم داد...
هی فلانی تار مو که هیچ زمستان امسال مرا با خود خواهد برد....
تو رفتی
و من پشت همان پنجره ی شیشه ایی که
باران به آن می کوبد ماندم
ماندم و تماشا کردم
مرگ لحظه به لحظه به من نزدیک تر میشد
و عشق دور تر
چشم هایم را ریز کردم
خب٬ دور شده بودی
سخت بود ببینمت
من داشتم قطره به قطره آب میشدم
ای تف به هوایی که دونفره بود
تف به دست هایی که به سمتم آمد
تف به اسمش....خاطراتش....چشمانش
تف به هرچه بود و نبود از او
و تف به این همه غرور....
من شاهد نابودی خودم بودم
کاش نمیرفتی..
من هر بار عجله ایی در کارم بود
کلید را در جیبم پیدانمیکردم
طبیعی بوداگر جمله ی دوستتدارم را به موقع درذهنم پیدا نکنم.
تو!
مثل تمام معشوقه های دنیا
دیرت شده بود و باید میرفتی
رفتی... و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستتدارم... بار ها و بار ها... مثل دیوانه ایی که روبه خیابان ایستاده
و کلید را مدام در قفلی میچرخاند که نیست..!
من...
از م و ن هستم
من از جنس بارانم
از شیشه ام
سنگ نیستم
زود میشکنم
من آغوشی از جهانم کم دارم
من حال خوبی دارم
حسی که تداخل دارد
بند بند وجودم را میلرزاند
دخترکی بودم
که عاشق نبود
سیگار میکشید
فکر میکرد
قدم میزد
تنهاییش را دوستداشت...
دخترکی که پاهایش پا به پای باران. ٬ خیابان را می بوسید...
خوب میدانم
من از من شسته خواهم شد
و او به تمام من خواهد رسید